سالها پیش پروندهای را مطالعه کردم که سه مقتول داشت. یک زن چهل ساله، برادر سی سالهاش و پسر ده سالهی آن زن که با ضربات ساطور در خانهشان در خیابان میرزاآقاخان کرمان به قتل رسیده بودند... ظاهرا این خانه پاتوق بود و همین موضوع ظن دست داشتن افرادی که به آن خانه تردد داشتند را به همراه داشت. یکی از مظنونین مردی بود که توسط دختر آن زن، بیرون خانه دیده شده بود. همان حدود زمان وقوع قتل…بیشتر، دوست آن خانواده محسوب می شد تا کسی که صرفا رفت و آمدی داشته باشد. پس از این رویداد مدتی ناپدید شده و دوسالی بعد در میدان باغملی کرمان دیده و دستگیر میشود. گویا در این مدت به پاکستان رفته بود. بعد از دستگیری هم بلافاصله به قتل اعتراف کرده و خواستار قصاص خود شده بود!
وقتی در زندان با او ملاقات کردم با مردی بلند قد و قوی جثه اما خالی از حس زندگی مواجه شدم. گویی روح حیات در او فارغ از زنده بودن جسمش تهی شده باشد. همان اول از او پرسیدم واقعا قتل این سه نفر کار تو بوده؟ گفت: “فرض کن که کار من بوده…” گفتم که محتوای پرونده چیزی بیش از حضور تک نفرهی تو را نشان میدهد. آن پراید سفید و آدمهای داخلش و اینکه بعد از ماجرا وقتی که دختر مقتول تو را مشاهده کرده، لباست خونی نبوده. مگر می شود با ساطور سه نفر را بکشی بدون وجود اثر خون بر لباس؟ پاسخ داد: میدانی ناراحتی من چیست؟ ناراحتم که چرا بلافاصله بعد از دستگیری مرا اعدام نکردند. این گذر زمان لعنتی مغزم را مثل موریانه می خورد. انگار که وجودم ذره ذره نابود می شود و برای مردن لحظه شماری می کنم. نمیخواهم دفاعی از من بشود و همان چیزهایی که وکیل تسخیری در تایید اقدام من به قتل نوشته کافیست…هرچه آن روز روی داده با همه جزئیاتش تمام شده و من دیگر دستم کوتاه است…
او سرانجام با اقاریری که کرده بود به عنوان تنها متهم پرونده قصاص شد و تمام… ولی مواجهه با آدمی که با وجود جسم سالم و قوی، تهی از زندگی شده باشد و گفتمان سراسر ناامیدی و پوچیاش، برای همیشه در ذهنم ماند. مردی که به هر دلیل زندگی برایش تمام شده بود و برای تمام شدن موجودیتِ جسمش نیز لحظه شماری میکرد.
آدمها گاهی وجود خود و روح زندگی را از دست میدهند و ادامه برایشان غیرممکن میشود… قرار نیست صرفا درگیری با موضوعی جنایی موجب چنین شرایطی شود. ناکامی های مالی و شغلی و عشقی و تحصیلی و مواردی از این دست نیز خیلی ها را از امید و زندگی خالی کرده است. از درون تهی شدن و رسیدن به مرحلهای که فقط بشنوی:”فرض کن کار من بوده است… فقط می خواهم همه چیز زودتر تمام شود...”
وحید قرایی-وکیل دادگستری